به مجسمه روی میز دفتر کارم دست میکشم و ناخودآگاه به روزی در گذشتههای دور میروم…
آن روز با هزار امید و آرزو از خواب بیدار شدم، در آیینه دستشویی کسی را میدیدم که فکر میکردم در نهایت قدرت، قادر به تغییر همه چیز است. همه چیزهایی که از گذشته تا به امروز آزارم میداد و من در مقابل آنها بیدفاعترین موجود جهان بودم. هر چه فکر کردنم بیشتر ادامه پیدا میکرد؛ استرسم بیشتر میشد تا اینکه خون از کنار لبم جاری شد و وقتی به خود آمدم؛ فهمیدم به ناچار باید با صورت بریده سر مهمترین قرار زندگیام حاضر شوم. کتوشلواری که دیشب از اتوشویی گرفته بودم را پوشیدم. عکس مادر روی دیوار به من لبخند میزد و من مثل همیشه دستم را به نشانه احترام کنار سر گذاشتم و از خانه بیرون زدم.
از سر در دانشگاه تهران که گذشتم؛ احساس میکردم کوهی را پشت سر گذاشتهام و کافیست بر بلندای آن، جهانی را ببینم که با دستهای من آباد میشود. وقتی باغبان به دلیل حواسپرتی پاچه شلوارم را خیس کرد؛ آنقدر در خیالات خود بودم که با دیدنش مقابلم جا خوردم و با شوک از تصوراتم بیرون آمدم. پرسانپرسان گروه حقوق را پیدا کردم، هر قدم که به اتاقش نزدیکتر میشدم، قلبم بر صفحه وجودم بیشتر ضرب میگرفت و همه ترسها قطرهقطره از پیشانیم به سمت پایین میریخت، از زخم کنار لبم که گذشت سوزش شدیدی را احساس کردم. همانطور که ابروهایم را در هم فرو میبردم دستی بر شانهام نشست. سر که برگرداندم چهرهای باوقار که لیوانی چای در دست داشت؛ به من لبخند زد و به سمت اتاق راهنمایی کرد. اگر در لحظهای از زندگیام، جهان متوقف شده باشد؛ همان لحظه بود. لحظهای که 67 دقیقه طول کشید، 67 دقیقه که تکتک ثانیههایش را با تمام وجود زندگی کردم. از اتاق که بیرون آمدم؛ حس میکردم از کسی که قبل ورود به اتاق بودم هزاران سال فاصله گرفتهام و دیگر نه تنها نوک قله کوه نیستم؛ بلکه در دامنه آن ایستادهام تا بالا بروم، بیهیچ قدرتی، بیهیچ چشماندازی.
به مجسمه «ناصر کاتوزیان» زل زدهام و میگویم حق با شما بود استاد؛ «در پیشگاه عدالت زانو میزنیم، نه در برابر قدرت».