اولین و تنها مرکز آنلاین ساخت مجسمه رنگی از روی عکس
گالری هنری شارو

عمو «رحیم» و «تایه» خانوم

بچه که بودم یه شب سرد زمستونی که به دلیل مأموریت شغلی پدرم رفته بودیم شمال، نزدیک لاهیجان ماشینمون تو جاده خراب شد. بوی سوختگی لنت‌های ماشین به حدی زیاد بود که مادرم با ترس دست من رو گرفت و با سرعت از ماشین دور شدیم. من سرما رو تو مغز استخونام حس می‌کردم و پدرم تو سرما زیر بارون، کنار جاده وایستاده بود تا از ماشینای گذری کمک بگیره. بعد چند ساعت که کاملاً خیس و کلافه شده بودیم؛ یه ماشین جلوی پای من و مادرم ترمز گرفت. پیرزنی با لباس محلی که روسری بزرگی دور کمرش پیچیده بود با کفش‌های سنگین از گِل‌های چسبیده به کف اون‌ها، به سمت ما قدم برمی‌داشت. اون لحظه‌ای که پتو رو دور من پیچید هرگز یادم نمی‌ره. همیشه با خودم می‌گم اگه خدا تو لحظه‌ای تجسم پیدا می‌کرد؛ قطعاً شبیه اون پیرزن و دست‌هاش بود. شوهرش هم با یه چراغ قوه بزرگ به سرعت داشت به سمت پدرم می‌رفت. چند ساعت بعد از اینکه تو خونه ساده و گرم اون‌ها، سرما داشت از بدنمون بیرون می‌رفت؛ پدرم همراه پیرمرد برگشت، طوری که به وضوح چهره غمگین و کلافه‌اش جای خودش رو به چهره‌ای خندون داده بود. صبح روز بعدش که با بوی آتیش و نون محلی از خواب بیدار شدیم؛ عمو «رحیم» و «تایه» خانوم، با یه صبحونه عالی از ما پذیرایی کردن. وقتی سبد حصری کلوچه و نون و تخم‌مرغ و … رو تو ماشینمون گذاشتن؛ با این‌که من بچه بهونه‌گیری نبودم اما گریه‌ام گرفت، دلم می‌خواست لحظه‌های بیشتری رو اونجا می‌موندیم.

این مجسمه با موهای حنایی و گل‌های ریز لباسش که شونه‌به‌شونه مردی وایستاده، من رو بی‌اختیار به اون سال‌ها برد و تصویر تایه خانوم رو برام تداعی کرد. اما حسم بیشتر از این‌که می‌دونم صاحب این مجسمه‌ها شمالی‌ان به خاطر اینه که مهربونیِ تو چهره و دست‌هاشون کاملاً مشهوده. وقتی به این مجسمه‌ها نگاه می‌کنم انگار تایه خانوم از پس گذر سال‌ها داره برام دست تکون می‌ده و عمو رحیم با لبخندش می‌گه هنوز تو این شلوغی و سردرگمی‌های جهان مدرن، مهربونی زنده است …